جبهه جای مردن نیست
رزمنده و آزاده هشت سال دفاع مقدس استان هرمزگان گفت: مردم استان هرمزگان نقش موثری در جبهه ها ایفا کردند.
یعقوب صادقی در گفت و گو با خبرنگار هرمزگان من افزود: رزمندگان هرمزگان بیشتر در بخش دریایی فعال بودندکه شامل غواصان گردان ۴۰۲ ،محله الشهدا، کوی فرهنگ و پل خواجو میشوند. از طرفی زنان هرمزگان در پشت جبهه ها نیز بسیار فعال بودند.
زنان در پشت جبهه ها ترشی و مربا درست میکردند، لباس کاموایی میبافتند و مواد غذایی را برای ارسال به جبهه ها تهیه و جمع آوری میکردند. مادر من هم یکی از آن ها بود که در حسینیه سرور آزادگان جمع میشدند و این کار ها را انجام میدادند.
صادقی از آن روزها می گوید: در سن ۱۴ سالگی و در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۶۱ برای نخستین بار به جبهه اعزام شدم. محل آموزشی ما شهید بهشتی کرمان بود، بعد از آن به اهواز رفتیم و حدود ۲ ماه پمپ بنزین اهواز در دستان بچه های ما بود. ما لشکر ۴۱ ثارالله بودیم که در آن زمان ابتدا گردان بود بعد به تیپ و سپس به لشکر تبدیل شد. من در عملیات والفجر مقدماتی والفجر۳ که در آن عملیات موجی شدم و از ناحیه دو پا، کمر، دو دست و گوش مجروح شدم، تا ۱ تیر ۱۳۶۷ که به اسارت در آمدم.
وی در ادامه به بیان خاطره ای از دوران جنگ می پردازد: بهترین خاطره ای که من از دوران جنگ تا پایان اسارت دارم روزی بود که پشت سوله داخل اردوگاه ۱۶ در تکریت عراق نشسته بودیم و سرمان را با تیغ میتراشیدیم، آنجا برای هر ۱۲ نفر ۲ تا و نصف تیغ میدادند که هم برای صورتمان و هم برای تراشیدن سرمان استفاده میشد، وسط تراشیدن سرم تعدادی از بچه ها آمدند و خبر خوشحال کننده ای آوردند، گفتند حدود ساعت ۱۲ ظهر خبر تبادل اسرا از تلویزیون پخش خواهد شد. گفتم باید خیلی سریع سرم را بتراشم، سرم را تیغ زدم و رفتیم پای تلویزیون حدود ۶۷۰ نفر در اردوگاه ما بودند.
۱۵ صف برای شنیدن خبر تبادل اسرا از تلویزیون تشکیل شد، چون همه روی کوله هم سوار شده بودند. افرادی که قد بلندتری داشتند کسانی را که کوتاه قد بودند روی کوله خود سوار کرده بودند تا بتوانند تلویزیون را تماشا کنند و آن روز بهترین خاطره من بود.
بعد از آن ۲۶ مرداد تبادل اسرا شروع شد، در تاریخ ۱۴ شهریور ۶۹ نوبت به سوله ما رسید. از صبح درگیر کار بودیم و داشتند اسامی ما را مینوشتند، آن روز هیچ غذایی به ما ندادند، تا آن زمان تقریبا ۲۵ ماه و ۱۷ روز میشد که من در اسارت بودم.
ساعت حدود ۲ شب بود که از سوله ای که انبار تانک و تجهیزات زرهی بود ما را بردند به جایی که ساختمان بود یعنی اتاق اتاق بود. آن سوله، اردوگاه ۱۴ بود که اسرای آن آزاد شده بودند، آنجا که رفتیم حس و حالی که داشتم غیر قابل وصف و غیر قابل باور بود ما تا آن زمان حتی ماه را به درستی ندیده بودیم و آن شب ماه مثل ماه شب چهارده کامل و پر نور بود اطراف آنجا نارنج و پرتقال و لیمو کاشته بودند، بوی بهار نارنج فضا را چنان عطرآگین کرده بود که کیف می کردیم، فکر میکردیم که درون بهشت قدم گذاشته ایم. ما را به داخل سوله بردند، تا صبح بیدار بودیم، نه پتویی داشتیم و نه بالشتی، اتاق ها هم خالی بود.
حدود ساعت ۸:۳۰ یا ۹ صبح بود که صلیب سرخ آمد و اسم ما را نوشتند و با ما مصاحبه کردند میپرسیدند که آیا دوست دارید برگردید کشور خودتان یا دوست دارید پناهنده شوید؟ اگر میخواهید پناهنده شوید دوست دارید به چه کشوری بروید؟ آیا به شما خوش گذشته یا بد گذشته؟ ما توضیح میدادیم که جای ما اینجا نبود، سوله ما جای دیگری بوده، ساعت ۲ امشب ما را به اینجا آورده اند و تا الان که شما آمده اید هیچ غذایی به ما ندادهاند، خالصه تمام ماجرا را شرح دادیم. صلیب سرخ هم کارهایش را انجام داد، ما بصورت ردیفی میرفتیم و یک قرآن به صورت هدیه از طرف صدام به ما دادند، سوار اتوبوس ها شدیم و راهی مرز خسروی شدیم و همراه با بقیه اسرا به میهن اسلامی برگشتیم.
خانواده من از همان اوایل انقلاب، با انقلاب رشد کردند و الحمدلله هنوز که هنوز است در صحنه هستند، با اعزام من هم به جبهه هیچ گونه مشکلی نداشتند. حتی من را همراهی هم میکردند تا جلوی در بسیج که با بدرقه و رد شدن از زیر قرآن سوار ماشین شدیم پشت سر ما آب ریختند و به خانه برگشتند.
همرزم های من شهید «احمد بلالی پور»، شهید «عباس داشته»، شهید «حمید شیخی»، شهیدان «رضا و حسین رایکا»، شهید «اسلام زاده» که هم محله ای ما بود، «باقر نوری زاده» و خیلی دوستان دیگر که از محله الشهدا بودند و با خیلی از آنها هنوز ارتباط دارم و با هم رفاقت داریم.
دو کتاب از خاطرات من به اسم های ”کتاب فروش ظهر جمعه“ و ”جبهه جای مردن نیست“ چاپ شده است، یکی از کتاب ها حدود ۱۳ خاطره در آن نوشته شده است و کتاب دیگری هم از زمان بچگی تا قبل از اسارتم در آن نوشته شده و برای بعد از اسارت هم کتاب دیگری قرار است چاپ شود.
✍🏻 فاطمه اسفندی
انتهای پیام/
نظرات